به ناگاه
در هنگامه ظهر
در صور اسرافیل دمیده میشود.
سراسیمه میپرسم: چه شده است؟!!
ندایی در گوش جانم فریاد میزند که :
او آمد.
مهدی آمد
.
میشنوم که میگویند:
مردی از دیار آشنا آمده است.
مردی که بر زبانش مهربانی جاری هست.
و نور دیدگانش روشنی بخش روزگار تاریک ماست.
مردی آمده است که برق چشمانش خورشید را شرمنده ساخته است.
مردی آمده است که خورشید و ماه و ستارگان و تمامی کائنات بر مسیر راهش پیشانی بر زمین می گذارند.
و دیگری میگوید :
منتقم و مصلح آمده است.
نوشته شده توسط : مطلع